سقاخانه آقا اباالفضل العباس چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 6:2 بعد از ظهر :: نويسنده : محمد قاسمی
پدر
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. 8ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. 12ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد. 14ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله . 16ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده . 18ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه . 21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه 25ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار نداشته . 30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره . 40ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره . 50 ساله که شدم ... حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو ندونستم...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت ! حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ...... هر جوری میخوای جمله رو تموم کن
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
|||
|